مولانا می خواندم. غزلیات شمس. تورق می کردم بیشتر در میان ابیات طرب انگیز این کان موسیقایی. چشمانم به شاه بیتی افتاد که اگر مولانا هیچ نمی گفت و همین یک بیت می گفت باز هم مولانا بود:
گر ناز کنی خامی گر ناز کشی رامی
در نازکشی بینی آن حسن و ملاحت را
داستان، داستان عاشق و معشوق است داستان خامی و پختگی است داستان عشق است، عشق آسمانی میان آفریدگار ازلی و بنده فانی. خداوندی که ترا عاشق است و چنان ترا مشتاق است که اگر بدانی هر آیینه از شوق جان خواهی باخت، معشوق نیز هست اما این راه پیمودنش به سادگی آن یکی نیست در این راه درد هست والم. دردی که وجود خام ترا خواهد پروراند و به پختگی خواهد رسانید. پختگی که ترا لذت وصل و رویت جمال معبود خواهد داد و این همه ناز نه چون عشق زمینی از برای نفس است که برای توست که گنجایشت و ظرفت و توانت بشود آنچه که باید بشود.
گر ناز کنی خامی گر ناز کشی رامی
در نازکشی بینی آن حسن و ملاحت را
داستان، داستان عاشق و معشوق است داستان خامی و پختگی است داستان عشق است، عشق آسمانی میان آفریدگار ازلی و بنده فانی. خداوندی که ترا عاشق است و چنان ترا مشتاق است که اگر بدانی هر آیینه از شوق جان خواهی باخت، معشوق نیز هست اما این راه پیمودنش به سادگی آن یکی نیست در این راه درد هست والم. دردی که وجود خام ترا خواهد پروراند و به پختگی خواهد رسانید. پختگی که ترا لذت وصل و رویت جمال معبود خواهد داد و این همه ناز نه چون عشق زمینی از برای نفس است که برای توست که گنجایشت و ظرفت و توانت بشود آنچه که باید بشود.
0 comments:
Post a Comment