صبح خانم بیدارم می کند، کمکی کسلم،صبحانه را نیمه خواب می خورم ، دیر تر از هروز می رسم به مترو(نمی دانم کرختم یا تاکسی دیر آمد) نماز را در نماز خانه فضاحت بار مترو می خوانم. با هر سجده کلّه ام به پای نفر جلو می خورد و هر کس که رد می شود مهرم را له می کند.
با اینکه دیر کرده ام به قطار می رسم. باز در قطار خوابم نمی برد، مجتبی امّا می خوابدو مثل هر روز سر ساعت می رسیم. هنوز کمکی کسلم.
تلفن زنگ می خورد، منوچهر است. مثل همیشه نیست. چاکرمی می گویم و مخلصمی می شنوم . از حالش می پرسم که چرا چندان خوب نیست. می گوید علی درخشانی را می شناختی؟ می داند که می شناسم، که دوستیم. نمی دانم چرا این سئوال را می پرسد؟نمی دانم چرا نمی گوید می شناسی؟ چرا از فعل ماضی استفاده می کند؟ این فکرها بین دو جمله اش به ذهنم هجوم می آورد و بعد جمله تلخش آوار میشود روی من و این روز کسالت بار: "به رحمت خدا رفته! تو جاده با خانومش تصادف کرده و هر دوشون جا به جا...." دیگر چیزی نمی شنوم. به زحمت خداحافظی می کنم و آرام روی صندلی می نشینم.(نفهمیدم کی از روی صندلیم بلند شده بودم.موهای بدنم سیخ شده ته ریشهایم مثل سوزن به پوست صورتم فرو می روند.)
یک پژو داشت که همیشه خدا اثر تصادف روی بدنه اش پیدا بود مثل همین دفعه. هنوز خانه بخت هم نرفته بودند. حالاشده اند دو خانه یکی، خانه بخت و آخرتشان شد عزاخانه دل ما....
Share: Del.icio.us ¦ Balatarin
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment